|
یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 7:40 :: نويسنده : bahar & hamed
اولین بحثمون از همین جا شروع شد که حامد قسمت تشکر کامنت منو پاک کرده بود و بهم گفت دوست ندارم کسی به خاطر اینکه به وبش رفتم ازم تشکر کنه . دیدم که در جواب کامنتم ازم تشکر کرده . منم بهش گفتم پس چرا خودت تشکر کردی ؟؟؟؟ گفت من دوست دارم از کسی که به وبم میاد تشکر کنم ولی دوست ندارم ازینکه به وب کسی سر میزنم ازم تشکر کنن . منم افتادم رو دنده لج و گفتم منم دوست دارم وقتی کسی به وبم میاد ازش تشکر کنم ..... این جریان گذشت و حدود یک ماهی از حامد بی خبر بودم خودمم به وبش نمیرفتم شاید دوسه یار بیشتر نرفتم . تا این که بعد کنکورم یه بار بین نظراتم اسم حامد رو دیدم . اول نشناختم و رفتم وبش تا اینکه شناختمش . نوشته بود " سلام بهار جان خوبی ؟ چه خبر از کنکورت؟ " منم جوابشو دادم . بعد چندتا نصیحتم کرد و منم تشکر کردم . چند ثانیه ای نگذشته بود که یه کامنت داد که " بهار وقتی جریان کنکورتو فهمیدم خیلی ناراحت شدم . بهار دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم افتخار این آشنایی رو میدی ؟ " . منم تا اونموقع اصلا اهل دوستی نبودم برا همین پیشنهادشو رد کردم . ولی حامد ول کن نبود کلی ازم خواهش کرد منم گفتم که شما رو نمیشناسم . گفت بهت حق میدم که اعتماد نکنی و کمی از خودش گفت برام و بازم خواهش کرد ازم . منم گفتم که به پیشنهادش فکر میکنم . فرداش که رفتم وبم دیدم کلی نظر گذاشته بود بیچاره تا صبح منتظر جواب من بود . میگفت کاش میدونستم دربارم چه فکری میکنی ولی به خدا اون فکرایی که میکنی دربارم اشتباهن اگه میدیدیم مطمئنم اینقد فکر نمیکردی و میشناختیم ...... خلاصه حامد مخمو بالاخره زد توی ماه رمضان بود اولین باری که بهم اس داد . کمی درباره عقایدمون و مسائل روزانه حرفیدیم . یواش یواش فهمیدیم که عقاید و طرز فکرمون خیلی بهم شبیهه . و بالاخره یه روز حامدم اعتراف کرد که دوستم داره . بهم گفت که نوشته هامو میخونده و باعث آشناییمون نوشته های زیبام بوده و تشویقم کرد که بازم بنویسم ...... ولی من اون یه مشکلی داریم و اینکه تو یه شهر نیستیم که هم خوبه و هم بد ...... اینم از داستان آشناییمون ... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |